تولد نور (معجزه خلقت)

شمس الدین محمد حافظ شیرازی کـه لسان الغیب هست و اشعارش ورد زبان‌ها، بزرگترین سفره حضرت رقیه سلام الله علیها در كربلاء شعر معروفی درباره پیـامبر (ص) دارد کـه با زیباترین زبان و تشبیـه‌ها بـه وصف پیـامبر اکرم (ص) پرداخته است:

ستاره‌ای بدرخشید و ماه مجلس شد

دل رمـیده ما را انیس و مونس شد

نگار من کـه به مکتب نرفت و خط ننوشت

بغمزه مسئله آموز صد مدرس شد

طرب سرای محبت کنون شود معمور

که طاق ابروی یـار منش مـهندس شد

ببوی او دل بیمار عاشقان چو صبا

فدای عارض نسرین و چشم نرگس شد

بصدر مصطبه‌ام ، مـی‌نشاند اکنون یـار

گدای شـهر نگه کن کـه مـیر مجلس شد

لب از ترشح مـی پاک کن ز بهر خدا

که خاطرم بـه هزاران گنـه موسوس شد

کرشمـه تو ی بـه عاشقان پیمود

که علم بی خبر افتاد و عقل بی حس شد

خیـال آب خضر بست و جام کیخسرو

به جرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد

چو زر خرید وجود هست شعر من آری

قبول دولتیـان کیمـیای این مس شد

ز راه مـیکده یـاران عنان بگردانید

چرا کـه حافظ از این راه رفت و مفلس شد

** صد جهان جان منتظر بنشسته‌اند

شیخ (فریدالدین) محمد عطار نیشابوری هم درباره حضرت محمد(ص) شعر معروفی دارد کـه راوی صحبت‌های جبرئیل با این حضرت هست که از ایشان مـی‌خواد بـه معراج بیـاد و به دیدار پیـامبر پیشین بشتابد. بزرگترین سفره حضرت رقیه سلام الله علیها در كربلاء عطار چنین مـی‌سراید:

یک شبی درون تاخت جبریل امـین

گفت ای محبوب رب العالمـین

صد جهان جان منتظر بنشسته‌اند

در گشاده دل بتو درون بسته‌اند

هفت طارم را ز دیدارت حیـات

تا برآیی زین رواق شش جهات

انبیـا را دیده ها روشن کنی

قدسیـان را جانـها گلشن کنی

اول آدم را کـه طفل پیرزاد

برگرفت از خاک و لطفش شیر داد

بود آدم بی پدر بی مادری

او بپروردش زهی جان پروری

حلهٔ پوشیدش از عریـان خویش

چیست عریـان یعنی از ایمان خویش

اولش اسما همـه تعلیم داد

وز مسمـی آخرش تعظیم داد

بعد از آن درون صدر شد تدریس را

درس ما اوحی بگفت ادریس را

در مصیبت نوح راتصدیق کرد

نوحهٔ شوق حقش تعلیق کرد

روی از آنجا سوی ابراهیم داد

صد سبق از خلتش تعلیم داد

در عقب یعقوب را درمانش داد

درد دین را کلبهٔ احزانش داد

سوی یوسف رفت هم سیر فلک

وز ملاحت کرد حسنش خوش نمک

سوی اسماعیل شد جانیش داد

کشته بود از عشق قربانیش داد

کار موسی را بسی غورش نمود

برتر از صد طور صد طورش نمود

از نبی داود را صد راز گفت

سر مکنون زبورش باز گفت

پس سلیمان رادران سلطان سری

داد درون شاهی فقر انگشتری

کرد ایوب نبی را نومحل

ملک کرمان با بهشتش زد بدل

رهبر یونس شد از ماهی بماه

کردش از مـه که تا بماهی پادشاه

تشنـهٔ او بود خضر پاک ذات

بر لبش زد قطرهٔ آب حیـات

چون سر بریدهٔ یحیی بدید

با حسین خویش درون سلکش کشید

سوی عیسی آمد و مفتیش کرد

در هدایت که تا ابد مـهدیش کرد

دوکمان قاب قوسین ای عجب

در هم افکندند از صدق و طلب

چون چنین عقدیش حاصل شد ز دوست

قول و فعلش جمله قول و فعل اوست

** عشق محمد(ص) بس هست و آل محمد(ص)

(شیخ اجل) مشرف الدین مصلح سعدی شیرازی درباره حضرت محمد(ص) هم شعر معروفی دارد کـه بارها و بارها خوانده شده و باز هم اگر خوانده شود نـه چیزی از زیبایی شعر کم مـی‌شود و نـه از جمال و کمال محمد(ص).

ماه فرو ماند از جمال محمد (ص)

سرو نباشد بـه اعتدال محمد (ص)

قدر فلک را کمال و منزلتى نیست

در نظر قدر با کمال محمد (ص)

وعده دیدار هرى بـه قیـامت

لیله اسرى شب وصال محمد (ص)

آدم و نوح و خلیل و موسى و عیسى

آمده مجموع درون ظلال محمد(ص)

عرصه گیتى مجال همت او نیست

روز قیـامت نگر مجال محمد (ص)

و آن همـه پیرایـه بسته جنت فردوس‏

بو کـه قبولش کند بلال محمد (ص )

همچو زمـین خواهد آسمان کـه بیفتد

تا بدهد بوسه بر نعال محمد (ص )

شمس و قمر درون زمـین حشر نتابد

نور نتابد مگر جمال محمد (ص )

شاید اگر آفتاب و ماه نتابد

پیش دو ابروى چون هلال محمد (ص)

چشم مرا که تا به خواب دید جمالش

خواب نمى‏گیرد از خیـال محمد (ص )

سعدى اگر عاشقى کنى و جوانى

عشق محمد(ص) بس هست و آل محمد(ص)

** مصطفایی بـه صفای دو رخ و لعل تو آل

نورالدین عبدالرحمن جامـی هم اشعار زیـادی درباره حضرت محمد(ص) سروده است، اما او درون یکی از غزل‌های پور شور خودش از عشق بی نـهایتش بـه پیـامبر عزیزش مـی‌گوید و وصف جمال چون ماهش را با زبان شاعرانـه‌اش مـی‌سراید.

مصطفایی بـه صفای دو رخ و لعل تو آل

ابرو و خال سیـاه تو هلال هست و بلال

صورت بینی ِسیمـین تو اشک نبی است

که رُخت گشته دو نیمـه هست ازو ماه مثال

طرف رویت بـه خط سبز بود لوح کلیم

که برو کرده یدالله رقم آیـات جمال

نیست گنجایی مستقبل و ماضی ما را

مرکز همٌت ما نیست بجز نقطه و خال

شویم از اشک ِ نَدَم مـیل مـی از دل حاشا

کی بـه شورا بـه قناعت کنم از آب زلال

محتسب خُمّ و سبو مـی شکند رندی کو

کش کند ریش تًر از دُرد و تراشد بـه سفال

مَی بـه عشرت طلبان ده کـه بود جامـی را

قدح از دیده پُر و دیده ز دل مالامال

** روی تو نور مبین و رأی تو حبل ‌المتین

مجدود سنایی غزنوی هم درون شعر زیبایش بر جان پاک پیـامبر آفرین مـی‌گوید درون وصف حضرت محمد (ص) مـی‌سراید:

ای گزیده مر ترا از خلق رب‌العالمـین

آفرین گوید همـی بر جان پاکت آفرین

از به منظور اینکه ماه و آفتابت چاکرند

مـی طواف آرد شب و روز آسمان گرد زمـین

خال تو بس با کمال و فضل تو بس با جمال

روی تو نور مبین و رأی تو حبل ‌المتین

نقش نعل مرکب تو قبلهٔ روحانیـان

خاکپای چاکرانت توتیـای حور عین

مرگ با مـهر تو باشد خوشتر از عمر ابد

زهر با یـاد تو باشد خوشتر از ماه معین

ای سواری کت سزد گر باشد از برقت براق

برسرش پروین لگام و مـه رکاب و زهره زین

بر تن و جان تو بادا آفرین از کردگار

جبرییل از آسمان بر خلق تو کرد آفرین

از به منظور اینکه که تا آسان کند این دین خویش

آدمـی از آدم آرد حور از خلد برین

جبرییل ار نام تو درون دل نیـاوردی بـه یـاد

نام او درون مجمع حضرت کجا بودی امـین

این صفات و نعت آن مردست کاندر آسمان

از به منظور طلعتش مـی‌ تابد این شمس مبین

نور رخسارت دهد نور قبولش را مدد

سایـه زلفت شب هجرانش را باشد کمـین

زین سبب مقبول او شد فتنـه‌ای بر شرک کفر

زین سبب مقصود او شد سغبه ‌ای درون راه دین

زین قلم زن با قلم‌ گر تو نباشی هم نشان

وین قدم زن با ندم‌ گر تو نباشی هم نشین

ای سنایی گر ز دانایی بجویی مـهر او

جز کمالش را مدان و جز جمالش را مبین

اژدهای عشق را خوردن چه حتما ای عجب

گاه شرک از کافران و گاه دین از بوالیقین

** ای رای تو شمس‌الضحی وی روی تو بدرالظلم

سنایی غزنوی درباره حضرت محمد (ص) شعر بسیـار زیبای دیگری دارد کـه در آن از جان جانان مـی‌گوید و خود را از وصف پیـامبر اکرم (ص) ناتوان مـی‌بیند. بزرگترین سفره حضرت رقیه سلام الله علیها در كربلاء قسمتی از این قصیده بلند بـه شرح زیر است:

روحی فداک ای محتشم لبیک لبیک ای صنم

ای رای تو شمس‌الضحی وی روی تو بدرالظلم

مایـه ده آدم تویی مـیوۀ دل مریم تویی

همشـهری زمزم تویی یـا قبلة الله فی العجم

دانم کـه از بیت‌اللهی شیری بگو یـا روبهی

در حضرت شاهنشـهی بوالقاسمـی یـا بوالحکم

نی نی پیت فرٌخ بود خلقت شکر پاسخ بود

آنرا کـه چونین رخ بود نبود حدیثش بیش و کم

ای جان جانـها روی تو آشوب دلهای موی تو

وندر خم گیسوی تو پنـهان هزاران صبحدم

رو رو کـه از چشم و دهان خواهی عیـان خواهی نـهان

خلق جهان را از جهان هم کعبه‌ای و هم صنم

رویت بنامـیزد چو مـه زلفت بنامـیزد سیـه

هم عذر با تو هم گنـه هم نور با تو هم ظلم

هر چینت از مشکین کله دارد کلیمـی درون تله

هر بوست ازحامله دارد مسیحی درون شکم

از باد و آتش نیستی تو آب و خاکی چیستی

جم را بگو که تا کیستی او را روانی ده ز شم

چون عشق را ذات آمدی نفی قرابات آمدی

چون درون خرابات آمدی کم کن حدیث خال و عم

بر رویت از بهر شرف با ما گه قهر و لطُف

گه لعل گوید «لا تخف» گه جزع گوید «لا تنم»

رویت بهی تریـاقفا بالا سهی تریـاقبا

منعت غنی‌تر یـا عطا ذاتت هنی تر یـا شیم

گیرم کرم وقت کرب ز اهل عجم باشد عجب

باری تو هستی از عرب این الوفا این الکرم...

** قافله سالار ما فخر جهان مصطفاست

(جلال الدین) محمد مولوی هم درباره حضرت محمد(ص) اشعار بسیـار زیـادی دارد. او کـه داستان‌های پیـامبرش دستمایـه گفتن و سرودن درون مثنوی‌اش شده و بارها از آن حضرت گفته و ارادتش را بـه ساحت پاکش نشان داده است، درون غزل‌هایش هم شورآفرین از ختمـی مرتبت گفته کـه یکی از مشـهورترین غزل‌های مولوی درون وصف پیـامبر درون ادامـه مـی‌آید:

هر نفس آواز عشق مـی‌رسد از چپ و راست

ما بفلک مـی‌رویم عزم تماشا کراست

ما بفلک بوده‌ایم یـار ملک بوده‌ایم

باز همانجا رویم جمله کـه آن شـهر ماست

خود ز فلک برتریم وز ملک افزون تریم

زین دو چرا نگذریم؟! منزل ما کبریـاست

گوهر پاک از کجا! عالم خاک از کجا!

بر چه فرود آمدیت؟ بار کنید این چه جاست؟

بخت جوان یـار ما، جان کار ما

قافله سالار ما فخر جهان مصطفاست

از مـه او مـه شکافت دیدن او بر نتافت

ماه چنان بخت یـافت او کـه کمـینـه گداست

بوی خوش این نسیم از زلف اوست

شعشعه ی این خیـال زان رخ چون والضُحاست

در دل ما درون نگر هر دم شقّ قمر

کز نظر آن نظر چشم تو آنسو چراست؟

خلق چو مرغابیـان زاده ز دریـای جان

کی کند اینجا مقام؟! مرغ کزان بحر خاست؟

بلکه بدریـا دریم جمله درون او حاضریم

ور نـه ز دریـای دل موج پیـاپی چراست؟

آمده موج الست کشتی قالب بُبست

باز چو کشتی شکست، نوبت وصل و لقاست

** معمار ماه بوده و برزیگر آفتاب

کمال‌الدین علی محتشم کاشانی ( ره) کـه اشعارش درون وصف اهل بیت علیـهم السلام بـه خصوص درباره امام حسین(ع) زبان زد هست درباره حضرت محمد(ص) هم شعر بسیـار زیبا و البته طولانی دارد کـه در اینجا بخشی از این قصیده مـی‌آید:

از بس کـه چهره سوده تو را بر درون آفتاب

بگرفته آستان تو را بر زر آفتاب

از بهر دیدنت چو سراسیمـه عاشقان

گاهی ز روزن آید و گاه از درون آفتاب

گرد سر تو شب پره شب پر زند نـه روز

کز رشک آتشش نزند درون پر آفتاب

گر پا نـهی ز خانـه برون با رخ چه مـهر

از خانـه سر بـه در نکند دیگر آفتاب

گرد خجالت تو نشوید ز روی خویش

گردد اگر چه ریگ ته کوثر آفتاب

از بس فشردن عرق انفعال تو

در آتش ار دود بـه در آید تر آفتاب

گویی محل تربیت باغ حسن تو

معمار ماه بوده و برزیگر آفتاب

آیینـه ی نـهفته درون آیینـه دان شود

گیرد اگر بـه فرض تو را درون بر آفتاب

از وصف جلوه ی قد شیرین تحرکت

بگداخت مغز درون تن بی‌شکر آفتاب

گر ماه درون رخت بـه خیـانت نظر کند

چشمش برون کند بـه سر خنجر آفتاب

نعلی ز پای رخش تو افتد اگر بـه ره

بوسد بـه صد نیـاز و نـهد بر سر آفتاب

از رشک خانـه سوز تو ای شمع جان‌فروز

آخر نشست بر سر خاکستر آفتاب

صورت نگار شخص ضمـیر تو بوده است

در دوده ی سر قلمش مضمر آفتاب

نبود گر از مقابله‌ات بهره‌ور کز آن

پیوسته چون هلال بود لاغر آفتاب

در آفتاب رنگ ز شرم رخت نماند

مثل گل نچیده کـه ماند درون آفتاب

در روز ابر و باد گر آیی برون ز فیض

از ابر و ماه بارد و از صرصر آفتاب....

 

** چراغ دین ابوالقاسم محمّد

فخرالدین اسعد گرگانی هم درباره پیـامبر مـهربانی‌ها شعر زیبایی دارد کـه در آن ثنای پیـامبرش را بـه زیبایی مـی‌گوید. بخشی از این مثنوی بلند هم تقدیم خوانندگان مـی‌شود:

کنون گویم ثناهاى پیمبر

که ما را سوى یزدانست رهبر

چو گمراهى ز گیتى سر بر آورد

شب بى دانشى سایـه بگسترد

بیـامد دیو و دام کفر بنـهاد

همـه گیتى بدان دام اندر افتاد

ز غمرى هرى چون و خر بود

همـه چشمى و گوشى کور و کر بود

یکى ناقوس درون دست و چلیپا

یکى آتش پرست و زند و استا

یکى بت را خداى خویش کرده

یکى خورشید و مـه را سجده

گرفته هر یکى راهِ نگونسار

که آن ره را بـه دوزخ بوده هنجار

به فصل خویش یزدان رحمت آورد

ز رحمت نور درون گیتى بگسترد

بر آمد آفتابِ راست گویـان

خجسته رهنماى راه جویـان

چراغ ِ دین ابوالقاسم محمّد

رسول ِ خاتم و یـاسین و احمد

به پاکى سیّد ِ فرزندِ آدم

به نیکى رهنماى خلق عالم

خدا از آفرینش آفریدش

ز پاکان و گزینان بر گزیدش

نبوت را بدو داده دو برهان

یکى فرقان و دیگر تیغ برّان

سخن گویـان از ان خیره بماندند

هنر جویـان بدین جان برفشاندند

کجا درون عصرِ او مردم کـه بودند

فصاحت با شجاعت مى نمودند

بجو درون شعرها گفتارِ ایشان

ببین درون نامـه ها کردار ایشان

سخن شان درون فصاحت آبدارست

هنرشان درون شجاعت بیشمارست...

 

** علی بود بی‌شک معین محمد

حکیم ناصر خسرو قبادیـانی هم درباره حضرت محمد(ص) بسیـار سروده است، اما یکی از مشـهور ترین اشعار ناصرخسرو قصیده‌ای هست طولانی با ردیف محمد کـه بخشی از این شعر درون ادامـه مـی‌آید. نکته جالب درون این شعر توجه ویژه ناصر خسرو بـه نقش حضرت علی (ع) درون یـاری رساندن بـه پیـامبر اکرم(ص) است.

گزینم قرآن هست و دین محمد

همـین بود ازیرا گزین محمد

یقینم کـه من هردوان را بورزم

یقینم شود چون یقین محمد

کلید بهشت و دلیل نعیمم

حصار حصین چیست؟ دین محمد

محمد رسول خدای هست زی ما

همـین بود نقش نگین محمد

مکین هست دین و قرآن درون دل من

همـین بود درون دل مکین محمد

به فضل خدای هست امـیدم کـه باشم

یکی امت کمترین محمد

به دریـای دین اندرون ای برادر

قرآن هست در ثمـین محمد

دفینی و گنجی بود هر شـهی را

قرآن هست گنج و دفین محمد

بر این گنج و گوهر یکی نیک بنگر

کرا بینی امروز امـین محمد؟

چو گنج و دفینت بـه فرزند ماندی

به فرزند ماند آن و این محمد

نبینی کـه امت همـی گوهر دین

نیـابد مگر کز بنین محمد؟

محمد بدان داد گنج و دفینش

که او بود درون خور قرین محمد

قرین محمد کـه بود؟ آنکه جفتش

نبودی مگر حور عین محمد

ازاین حور عین و قرین گشت پیدا

حسین و حسن سین و شین محمد

حسین و حسن را شناسم حقیقت

بدو جهان گل و یـاسمن محمد

چنین یـاسمـین و گل اندر دو عالم

کجا رست جز درون زمـین محمد؟

نیـارم گزیدن همـی مری را

بر این هر دوان نازنین محمد

قرآن بود و شمشیر پاکیزه حیدر

دو بنیـاد دین متین محمد

که استاد با ذوالفقار مجرد

به هر حربگه بر یمـین محمد؟

چو تیغ علی داد یـاری قرآن را

علی بود بی‌شک معین محمد....

** فخر من بنده ز خاک درون احمد بینند

افضل الدین بدیل خاقانی شروانی هم یکی از شاعرانی هست که سعی کرده با سردودن بسیـار از آن حضرت قسمتی از دین خود را بـه ایشان ادا کند. یکی از مشـهورترین قصیده‌های خاقانی قصیده‌ای بسیـار طولانی درون 3 مطلع هست که بـه نـهزة الارواح و نزهة الاشباح معروف شده و این قصیده را درون کعبه انشا کرده هست و بخشی از این قصیده بـه شرح منازل و مناسک خاقانی از بغداد که تا مکه اختصاص دارد. همچنین او شعر دیگری بعد از بازگشت از حج سروده و از روزگار شکایت کرده و مدح پیغمبر بزرگوار را گفته و از کعبه معظمـه یـادی کرده است. اما آنچه درون ادامـه مـی‌آید قصیده‌است از خاقاتی با نام کنزالزکار درباره پیـامبر اکرم(ص) کـه بخش پایـانی این قصیده بلند درون ادامـه مـی‌آید:

 

...به سلام آمدگان حرم مصطفوی

ادخلوها بـه سلام از حرم آوا شنوند

النبی النبی آرند خلایق بـه زبان

امتی امتی از روضهٔ غرا شنوند

از صریر درون او چار ملایک بـه سه بعد

پنج هنگام دوم صور بـه یک جا شنوند

بر درون مرقد سلطان هدی ز ابلق چرخ

مرکب داشته را نالهٔ هرا شنوند

خود جنیبت بـه درش داشته بینند براق

کز صهیلش نفس روح معلا شنوند

موسی استاده و گم کرده ز دهشت نعلین

ارنی گفتنش از هبر تجلا شنوند

بهر وایـافتن گم شده نعلین کلیم

والضحی خواندن خضر از درون طاها شنوند

بنده خاقانی و نعت سر بالین رسول

تاش تحسین ز ملک درون صف اعلی شنوند

فخر من بنده ز خاک درون احمد بینند

لاف دریـا ز دم عنبر سارا شنوند

نعت صدر نبوی کـه به غربت گویم

بانگ ملکی بـه که بـه صحرا شنوند

نکنم مدح کـه من مرثیـه گوی کرمم

چون کرم مرد ز من بانگ معزا شنوند

زنده کردم سخن ار شاکر من شد چه عجب

که ز عازر صفت شکر مسیحا شنوند

شاید اربه حدیث قدما نگشایند

ناقدانی کـه ادای سخن ما شنوند

آب هر آهن و سنگ ار بشود نیست عجب

که دم آتش طور از ید بیضا شنوند

شاعران حیض حسد یـافته چون خرگوشند

ا ز من شیر دلان نکتهٔ عذرا شنوند

خصم سگ دل ز حسد نالد چون جبهت ماه

نور بی‌صرفه دهد وه‌وه عوا شنوند

از سر خامـه کنم معجزه انشا، بـه خدای

گر چنین معجزه بینند سران یـا شنوند

راویـان کیت انشای من انشاد کنند

بارک الله همـه بر صاحب انشا شنوند

برچسب ها :
مناسبت ,  آشنایی , 

موضوع :
شعر ,  مذهبی ,  شتاخت ,  عشق بیــــدار , 

: بزرگترین سفره حضرت رقیه سلام الله علیها در كربلاء




[تــرکـــش - مطالب مذهبی بزرگترین سفره حضرت رقیه سلام الله علیها در كربلاء]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Fri, 29 Jun 2018 21:49:00 +0000